بلاخره سیسمونی ات ....
بلاخره این پروژه سیسمونی تو تموم شد . با اینترنت مزخزف من یه مامان قهرمان هستم و تو باید حسابی قدر این پستی رو که گذاشتم بدونی . چهارشنبه مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه و عموت اومدن دیدن سیسمونی ات. بابابزرگت خیلی ذوق زده بود . پنجشنبه هم ماشی اومد و وسایلت رو برد خونه خودشون برای اینکه بخوای بیای ... همه چیز داره حکایت از اومدن تو میکنه . در هر صورت عشقم خبر بعدی اینکه آقای پدر باز میخواد اسم تو رو عوض کنه. منکه هیچی نمیگم . انقدر بودنت و اومدنت شیرین هست که نمیخوام فکرم رو درگیر چیز دیگه ای بکنم .
و خبر بعدی که من رو غرق لذت میکنه. من میتونم انگشتای کوچولوت رو حس کنم . آره مامانی ... تو به من چنگ میزنی . الهی قربون اون سرانگشتات بشم .آقای پدر میگه تو ناخن نداری . من هم بهش گفتم که دخترم تو هفته ٣٥ ناخن درآورده و خودش رو میخارونه . دیشب کلی بالا پایین می پریدی . خاله هات هم کلی ذوق میکردن . تو هم هی بیشتر دلبری می کردی . خاله مهسا حتی می گفت طپش قلبت رو هم احساس می کنه .
ماشی می گه سر شکم من خالی شده . خاله بابات هم دیشب می گفت من تا ١٢ تیر نمیکشم . تقلاهای تو هم حکایت از درستی حرفاشون هست . تو خیلی وول میخوری و من احساس میکنم که داری مسیرت رو باز میکنی . دیگه اتاقت داره کم کم برات تنگ و تاریک میشه و میخوای بیای توی این یکی اتاق.
عشق را بی نام تو بردن
هدر دادن واژه است و بس ....